خلیج فارس: سروده ای از هما ارژنگی

 

خلیج فارس

سروده‌ای از بانو هما ارژنگی

این سروده شورآفرین و زیبا را با صدای شاعر در اینجا بشنوید 

 

الا ای سرزمین خُرم و مینونشان من!

بلند آوازه‌ی دوران!

بهار بی‌خزان من!

تو ایرانی !

تو مُلک پهلوانانی!

تو مَهد سخت جانانی

دلت دریا

ستبر سینه‌ات آماج توفان‌ها

تو در گسترده‌ی تاریخ

یکتا گُرد میدانی !


تو را از سند تا پامیر

از قفقاز تا جیحون

تو را تا پهنه‌ی رود فرات و دجله من گسترده ‌می‌بینم

چو شهباز خیالم در هوایت بال می گیرد

به دشت و قله و دریا و رود جنگل و هامون

به هر سو می کنم ماوا

از آن اوج خیال انگیز جان افزا

خلیج فارس را بینم که چون فیروزه‌ای رخشان

به امواج بلند و نقره‌گون با من سخن گوید:

«منم اینک خلیج فارس

آن دریای گوهزای ایرانی

هزاران ساله‌ی مانای تاریخم

منم نستوه و بشکوه و بلند آوا

خروشان و ستبرآغوش و پُر غوغا

کهنسالم

کُهن چون خطه‌ی جاوید ایرانم

که غیر پارس، نامی را سزای خود نمی‌دانم

دمی بر ساحلم بنشین،

دمی بر چهره‌ام بنگر

بر امواج کف آلودم نگاهی کن

به شب هنگام

که از نور سپید ماهتاب آسمان

 بر سینه ام سیماب می بارد

شبانگاهان که امواج درخشانم

 ز رقص ماهیان پُر تاب می گردد

تو پنداری فریبا آسمانی پر شهابم من

و یا در چشم بی‌خواب زمین، جادوی خوابم من

من آن بحر گوهر بارم

که در آغوش پُر جوشم

بسی گوهر نهان دارم

من آن گنجینه‌ی نابم

که دُر و لو لو مرجان

زر نایاب و مروارید غلتان

از برایت ارمغان آرم

من آگاهام

من از گشت هزاران ساله‌ی تاریخ

ز ایران و انیران، کاوه و ضحاک

در دل یادها دارم

همان دریای پُر جوشم که در دوران دورم

 شاه دارا، پارس نامیده

همان شاهی که مصر و تُرعه اش بگشاد

و آگاهم من از شاپور ساسان، شاه ایران

کو سزای قوم نافرمان تازی در کفش بگذاشت

من از جان سختی  فرزند ایرانی

من از پیکار نور و تیرگی

افسانه‌ها دانم

هم از آن بابک خرم

دلیر کوه بذ،

آن گُرد ایرانی

که کاخ ظلم را از پایه می لرزاند

و یا یعقوب نام‌آور

که پیکارش نبرد نور و ظلمت بود

و یا فرزند بویه، آن دلیر خطه‌ی دیلم

که پیش  مقدم  او خود خلیفه شرمسار آمد

من از جان بازی این سرفرازان در دل خود یادها دارم

چو هنگام بهاران

خون سرخ نازنین فرزند ایران

دشت‌ها را از شقایق‌های خاک عاشقان گلگونه می‌دارد

من از آن یادگار ننگ و بیداد عرب

بر خویش می پیچم

که در بیدادگاهی چون شلمچه

آن همه ضحاکیان با خیل جانبازان ایرانی چها کردند

و آن گُردان جان برکف

ز خوزی و خراسانی،

 دلیر آذری، کُرد و سپاهانی

 و یا گیل و بلوچ و دیلمی، اقوام ایرانی

سر تسلیم ناوردند بر مشتی بیابانی!

و اینک این منم یکتا خلیج فارس

هزاران ساله‌ی مانای تاریخم

که تا خورشید می تابد

و تا خون در رگ فرزند ایران گرم می جوشد

مرا مزدا اهورا

از برای مُلک ایران پاس می دارد»