ایران نامه

ایران نامه، پایگاه آگاهی رسانی میراث فرهنگی و طبیعی ایران و جستار های ایران پژوهی

ایران نامه

ایران نامه، پایگاه آگاهی رسانی میراث فرهنگی و طبیعی ایران و جستار های ایران پژوهی

نگاهی متفاوت به پاساژ


پاساژ؛ ایماژهای ذهنی، ایهام‌های عینی!

مرتضی واحدیان  (کارشناس ارشد علوم اجتماعی)

همزمانی تجربه خریداران و تجارت فروشندگان، عادتِ عادی شده روزمرگی‌های روزگار، تفریح‌گاهِ هیجان آور در خلاء تفرج‌گاه‌های شهری، نمایشگاهِ نمایش نشانه‌های نمادینِ منزلت، منزلگاه آشنایی گمنامان شهری به علت قلت و فقدان تجربه ارتباطی، گریزگاه تبادل ارزش های هویتی به دست کالاها و اشیاء، چیرگی نورها و خیرگی چشم‌ها، پیاده رو پرسه گردان ها و پرسه گردی ها، و اما چرا؟

زمان می‌گذرد و در این گذر، گذار ما به مدرنیته می افتد، ناگزیر همراه و همگام این پدیده می شویم و هم‌دست و هم‌داستان خوبی می‌شویم در داستان تو در توی مدرنیته، اوایلش خوب بود و چشم و گوش‌مان  را باز کرد، آشنایمان کرد و از در انزوا ماندن و ایزوله شدن در امان‌مان گذاشت، اما کم‌کم دهانمان از این خلق‌الساعه‌های تمدن، به تحیر و تعجب باز می ماند!

اما تجدد بود و آن را به فال نیک انگاشتیم و پنداشتیم تجدد ستون تجدید حیات است! بعد این هدیه‌ای که ندیده درش را باز کرده بودیم، دیدیم بعضی کالاهای درونش زیاد به مذاق مان خوش نمی اید، برخوردمان چه بود؟

باز دمدمی مزاجی‌مان گل کرد! هر جایش را که دوست داشتیم، گرفتیم. هرجایش را هم که دوست نداشتیم تکفیر و تکذیب کردیم و دیدیم روبرویم با یک جسمی که دست دارد، پا ندارد، گوش دارد، چشم ندارد، خلاصه ... مواجه شدیم با یک مشت زلم و زیمبوی تهییج کننده و یک فرزندی که دیگری به دنیا اورده بود ،و ما ناقص الخلقه پنداشتیمش و خودمان بیشتر ناقصش کردیم و وقتی خواستیم دردش را مداوا کنیم، تا توانستیم دارو برایش تجویز کردیم، شب و روز در حلقش دارو ریختیم، و هر بار امراض جدیدتری گرفت.

نتیجه این رفتارها بروز تاخر فرهنگی در روبرویی با ابزارها، تکنیک ها، تکنولوژی های و تبلورهای مدرنیته در هر فرم و محتوایی شد. یعنی ابزار مادی به دست مان رسید، ابزار فرهنگی نه به دست مان رسید، نه خودمان به دست مردم مان رساندیم و آن موقع که رسید حکایت نوشداری پس از مرگ سهراب داشت.

حال این نقد را می کشانم به مصداق این نوشته (پاساژ). کم کم بازار خلوت شد، چون جلوه و جلالی برای جلوس و جلوت نداشت، این راه پر صمیمیت مسقف، در جنگ پنهان، بازی را به قد دراز بدقواره شیشه ای و سیمانی باخت.

دیگر بازار، برازنده نبود و ناتوان بود در عرضه، مدها و مدل های 72 ملتی، در عوض پاساژ، دست پر توانی داشت در بخشش... برای برندبازها و تنوع طلبان و طالبان کالا، نور و رنگ پاساژ، نگار خوش و خط وخالی بود، به لحاظ کارکردی، پاساژ، صرف خرید کالا نبود، جایی بود برای نظاره از منظره زیبای ویترین ها، فرد می توانست تحقق رویاهای سرکوب شده اش در عرصه های دیگر را با تملک کالا، مشاهده کند، عناصری که بازار فاقد آن بود.

بازار به مرور، بیشتر مکان فروش اجناس بنجل در نظر عامه دیده شد، در عوض پاساژ، هر روز بر وجه کاریزمای خود می‌افزود، و خیلی دلایل دیگر هست که بازار را به فرش نشاند و پاساژ را به عرش رساند.حقش بیش از این نبود انگار! دیگر نو امده بود، وقت ان بود که کهنه برود.

خاصیت زندگی مدرن و روزمرگی، این را به ارمغان آورد، خصوصیاتی همچون (سیال بودن،جاری بودن، بی شکلی بودن) ذهنیت های پنهانی بود که در (پاساژ، پاتوق، خیابان) عینیت آشکار خود را نشان داد. پاساژ، مسافری شد که مورد استقبال بسیاری قرار گرفت. جایگاهی برای دیدن و دیده شدن، معنا دادن و معنا گرفتن، هم ساخت یافتن فرد از تبسم و توسل به کالا و هم برساختن کالا، از طریق خلق ارتباطات و معانی در دیدارهای زودگذر بین الاذهانی.

با همه آنچه گفته شد، می توان فهمید که چرخشی فرهنگی در خرید و مصرف صورت گرفت. پاساژ شد تجلی‌گاه، تحرک از نیاز واقعی به نیاز کاذب و شاهد کمرنگ شدن اندیشه (بودن) در معنای کسب هویت از ارزش‌های سنتی و پیشینی بودیم و در سوی دیگر ماجرا، شاهد توجه فراوان داشتن به امر مقدس (داشتن) در معنای انباشت و انبار کالا، در پس برندها، هویت یافتن و ماهیت به خویش بخشیدن، این گونه وجودمان ماند در گرو موجودی مان، همچون مورچه به فکر انبان کالا افتادیم در انبار ذهن و دل مان، پاساژ بهترین مکان شد. جای خوبی شد برای نیایش و نمایش. هر کس، هرچه داشت برای چند ساعت در انظار به نظاره می گذارد و با زبان بدن بیان می کرد (منم که شهره شهرم به مصرف کردن).

پرسه‌گردی شروع شد، و پرسه گردان! آفتابی شدند. سیرت رفت، صورت آمد. شخصیت در قاموس ارایش و پیرایش ظاهر شد. کمال‌گرایی جای خودش را به جمال پرستی داد. اما پاساژ مقصر بود؟ یا پرسه گردان گناه کار بودند؟ یا تصمیمات هنوز در عصر حجر مانده بود و برای عصر زرق و برق قانون می‌نوشت؟ پاساژ آمد، چون مدرنیته آمد، نیاز جدید از راه رسید، گذشته نمی توانست اشتهای انسان مدرن را برطرف کند، چون نهنگ روان سیری ناپذیر بود، پاساژ که آمد، ملزومات خودش را هم آورد (مانکن، بدن، نماد، نشانه) در هزار رنگ که همه چشم نواز و دل نواز بودند. اما ما چه کردیم؟ امدیم گفتیم فرس ماژور باید حلش کرد، جمعش کرد، این وضع نباید باشد. هدیه ای را که دربسته گرفته بودیم و اوایل در نظر، ناظران فرهنگی، هم گل بود و هم بلبل، ناگهان می‌خواستیم از شرش خلاص شویم، تک بینش و تک روش رفتیم سراغ موضوع، توپمان پر بود، جنگ میان جوان جامعه و مسئول جامعه شروع شد.

قانون مثل غالب اوقات، مشی و منش دستوری به خود گرفت، و در عوض با مقاومت بخشی از جامعه روبرو شد، و این گونه از شدت نگرانی مسئولین کاسته که نشد، هیچ، بدتر شد. ندانستیم یا نخواستیم بدانیم، قلت تجربه ارتباطی در جامعه مدرن و عدم  وجود  صمیمیت در نهادهای قدیمی ساختار جامعه باعث می شود، افراد به مکان‌هایی نظیر پاساژ، کافی شاپ، خیابان (در مدرنیته منظور است) روی بیاورند و نپذیرفتیم که همیشه، افرادی از جامعه هستند و خواهند بود، که حدود هنجاری قانون برایشان غیر قابل پذیرش و بی معنی است، چرا که احساس می‌کنند جامعه و نهادهای وضع کننده و اجراکننده، نیازهای آنان را بر اساس زمان شان درک و طرح نکرده اند.

از سوی دیگر فضای تفریحی  را با هزار استدلال و منطق به ظاهر درست، برای افراد جامعه از هر جنس و سن محدودتر کردیم، و تفریحات، وضعیتی طبقاتی به خود گرفت و عده ای که دستشان به جیبشان نمی رسید، راه میان‌بر را انتخاب کردند، حالا یک مصداقش پاساژ است.

این راه ماند برای این که بعضی بتوانند بگویند (می میخرم،می پوشم،پس من هستم). برای حل این مساله ابتدا باید بتوانیم این قدرت را در اندیشه تبیینی و تحلیلی خود بپرورانیم، که همیشه اگر کنشگران اجتماعی رفتاری دارند برخلاف هنجار و ارزش مرسوم که عرف اجتماعی و قانون و سنت بر رعایت آن تاکید دارد، ما نمی توانیم و نباید انتظار داشته باشیم که تمام افراد هنجار پذیر باشند و هر هنجار گریز را انگ بزنیم، چرا که حتی اگر هنجارها در بالاترین سطح پذیرش اجتماعی قرار داشته باشند، همیشه افرادی هستند که احساس می کنند، ملاک ها و علایق انان نادیده گرفته شده است، پس بر خلاف هنجار جاری، حرکت می کنند، از سوی دیگر جامعه ای که بخش عمده اش را جوانان تشکیل می دهند، نمی شود هر روز، او را با سد بایدها و نبایدها، نگه داشت.

امیال و آمال اولیه انسانی را اگر نادیده گرفتیم، بعدها باید منتظر عواقب اجتماعی و فرهنگی اش باشیم. نمی شود پیش روی افراد جامعه هزار خط قرمز و تابلو ممنوع گذاشت و در کنارش هیچ جاده دیگری برای رفع نیازها در روش بهنجارش نگذاشت.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد